دیشب عروسی خواهرم بود. استاد محبتِ بی منت! وقتی حوالی ساعت 2 نیمه شب کاروان خانواده ی داماد اومدن که عروسشون رو برای همیشه از خونه ی ما ببرن غم مرموزی رو دلم سنگینی می کرد. خواهرم دست پدرم رو بوسید و خداحافظی کرد. اصلا نتونستم بفهمم که پدرم چطور خودشو کنترل کرد..
من و خواهرم دیشب یک کلمه هم با هم حرف نزدیم. حتی تو چشمای همدیگه هم نگاه نکردیم! نمی دونم چرا؟! حتی آخر سر که می خواستن ببرنش من رفتم کنار ماشین عروس و از شوهرش خواهش کردم که خیلی مواظب باشه اما باز هم نتونستم یک خداحافظ ناقابل به خواهرم بگم. شاید چون سکوت سرشار از ناگفته هاست..
اونا با هیاهوی زیادی رفتن و من تک و تنها چند دقیقه ای خیره شدم به راه و بعد هم به ستاره ها و ماه! فردا جمعه بود و دیگه کسی نبود که صبح بیدارم کنه و بپرسه: "امیر جان دعای ندبه نمیای؟!" دوست داشتم همون جا بشینم و تا اذون صبح بی صدا توی خودم گریه کنم. ولی نمی شد. آخه مهمون تو خونه بود.
خلاصه اینکه دیشب همه ی احساسم آسمانی بود. درست مثل پیوند اون دو تا..